رویای لعنتی

بدی اش این است که رویاهای آدم ها با خودشان پیر نمی شوند. اگر در بیست سالگی، مرد رویاهایت، بلند قد و چهارشانه و جذاب بود، وقتی چهل سالت شد و هنوز پیدایش نکردی، در ذهنت خمیده و شکسته یا چاق و کچل نمی شود. همان شکلی می ماند تا مدام آزارت بدهد. آنها که جور دیگری زندگی کرده اند، خیال می کنند باید کوتاه بیایی، باید به مردی شکسته و چاق و کچل رضایت بدهی، اما آن لعنتی گوشه ای از ذهنت جا خوش کرده و با نگاهش تو را دست می اندازد. خوب می داند که همه اش زیر سر اوست.

یک روز در آینه، چین های ریزی پای چشم هایت کشف می کنی، اما آن لعنتی هنوز چشم هایش برق می زند و نگاهش حرف. یک روز دیگر می بینی تعداد موهای سفیدت از سیاه ها بیشتر شده، اما آن لعنتی هنوز خوش قد و بالا و جذاب است. لابد یک روز هم باید بروی دنبال دندان مصنوعی اما او هنوز با لبخند، دندان های ردیف و سفیدش را به تو نشان می دهد.

پیر شو لعنتی.

پدری که عااااششششقشم!

سوار تاکسی که شدم، پسره پرید کنارم و به راننده گفت: بقیه رو من حساب می کنم، شما برو!

از ایستگاه تجریش دنبالم بود و سعی داشت سر حرف را باهام باز کند. محلش نگذاشتم. حالا هم اشاره کردم: راننده آشناس، برمی گرده می زنه تو دهنت ها! تا ساکت شد.

فردایش از بابا پرسیدم فلان راننده چیزی به شما نگفت؟ بابا جواب داد: چرا، گفت اون پسر هیکلیه که با دخترت سوار شد و دربست زد، نامزدش بود؟ من هم گفتم آره!

درحالی که از بابا خنده ام گرفته بود که هیچ وقت ما را جلوی غریبه ها ضایع نمی کند(!) گفتم: بیخود چنین حرفی زدید. اون مزاحمی بیش نبود! فردا می رین به رانندهه می گین ها، آشناس، فکر بد می کنه.

مامان تایید کرد: راست می گه، فردا بخواد واقعا نامزد کنه و با نامزدش بیاد، نمی گن این چرا هر روز نامزد عوض می کنه؟!

بابا خیلی خونسرد فکری کرد و گفت: اشکالی نداره بابا، سعی کن یه آدم هیکلی پیدا کنی!

گفتگو با آنی دالتون

فرید دانش‌فر در وبلاگ خود شرح گفتگویش با من را منتشر کرده است:

http://istgaheman.blogfa.com/post/181

جادوی آغوش

من خیال می کنم دلیل این که نوزادها زود قد می کشند و بزرگ می شوند، این است که مدام در آغوش مادرشان هستند یا در آغوش پدر، خاله، مادربزرگ... خلاصه آدم هایی که خالصانه و از روی محبت عمیق آدم را بغل می کنند.

بزرگ تر که می شوند، این بغل کردن ها کمتر می شود. برای همین دست از قد کشیدن برمی دارند و همان قدری می مانند... تا مگر روزی عشق پیدا شود و دوباره به رویشان آغوش بگشاید. تنها عشق است که می تواند آدم ها را بیشتر از دوران بلوغ، بزرگ کند... آن قدر بزرگ که دستشان به آسمان برسد.